شماره ٤٣٩: بدر از روشنى عاريه گرديد هلال

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بدر از روشنى عاريه گرديد هلال
کوته انديش محال است کند فکر مال
در سيه دل نکند صحبت نيکان تاثير
پاى طاوس نگارين نشود از پر وبال
از چراغى که گدا مى طلبد روشن شد
که شود روز شب تيره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگى شيرين تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خيال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درين بزم شود مالامال
شرکت آينه بر عشق غيورست گران
من وآن حسن لطيفى که ندارد تمثال
خط آزادى غمهاست گرفتارى عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلى از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دايره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خيال است برآيد زوبال
گردش چرخ به اصلاح نياورد مرا
خرمن هستى من پاک نشد زين غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه اميد کنم نامه خود را ارسال
مى گشايد دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آيينه کند طوطى لال
( . . . )
نعمتى را که بود ديده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند انديشه تاخت
مرگ را مى کند از ساده دلى استقبال
مور را تا به کف دست سليمان جا داد
حسن فرماندهيش گشت يکى صد زين خال
سير افلاک دليل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خيال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پيوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمرى جز خوارى
جاى رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخى عيش
که مى ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بى رياضت نشود هيچ کس از اهل کمال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید