ازگفتگوى عشق گزيدم زبان خويش
ازشير ماهتاب بريدم کتان خويش
گر بيخبر روم ز جهان جاى طعن نيست
يک کس نيافتم که بپرسم نشان خويش
نانش هميشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فيض رساند زخوان خويش
چون سرو درمقام رضا ايستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش
آن ساقى کريم که عمرش دراز باد
فرصت نميدهد که بگيرم عنان خويش
ساغر به احتياط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خويش
پرواى خال چهره يوسف نمى کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خويش