شماره ٢٦٧: دلدارماست محو خط مشکفام خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دلدارماست محو خط مشکفام خويش
صياد راکه ديده که افتد به دام خويش
کيفيتى که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خويش
زان پيشتر که خط کندش پاى دررکاب
بشکن خمار من به مى لعل فام خويش
انصاف نيست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظيفه من از سلام خويش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خويش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است مى لعل فام خويش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
اى شوخ پرمناز به ماه تمام خويش
درپيرى ازحيات زبس سيرگشته ام
خود ميکنم ز قامت خم حلقه نام خويش
غافل که من مى کندش زانتقام حق
هرکس که مى کشدز عدو انتقام خويش
آب حيات نيست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خويش
بودم به جنت ازدل بى آرزو مقيم
درد و زخم فکند تمناى خام خويش
صائب مرا به نامه بران نيست اعتماد
خود مى برم به خدمت جانان پيام خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید