شماره ٢٥١: هر رهروى که شوق تو سازد روانه اش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
هر رهروى که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازيانه اش
مرغى است روح، قطره مى آب و دانه اش
دل توسنى است ناله نى تازيانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامى کند ز سرلب شيرين بهانه اش
در قلزمى که موجه من سير مى کند
خارو خسى است هردو جهان برکرانه اش
مرغى که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگريز چه باشد ترانه اش
در وقت خويش هرکه دهن باز مى کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
اميد هيچ کس به قيامت نمانده است
ازبس که روز مى گذراند بهانه اش
نرمى ز حد مبر که چو دندان مار ريخت
هر طفل نى سوار کند تازيانه اش
هرکس کند زپايه خود بيشتر بنا
فال نزول مى زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تير هوائيى که نباشد نشانه اش
کو روى سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تير هرکه سر زده آيد به خانه اش
افسانه اى است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بيچاره رهروى که دل از دست داده است
سرگشته ناوکى که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشى که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف مى زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به يار سخن فهم مى رسيد
مى شد جهان پر از غزل عاشقانه اش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید