شماره ١٩١: ساده لوحى که شکايت کند از قسمت خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ساده لوحى که شکايت کند از قسمت خويش
مى کشد تيغ به سيماى ولى نعمت خويش
حسن از پاکى دامن نفس خوش نکشيد
غنچه پيوسته به زندان بود از عصمت خويش
سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند
هرکجا قامت او جلوه دهد رايت خويش
گر چه شد صورت ديوار زخشکى زاهد
به تماشاى تو بيرون دود از خلوت خويش
چه خبر داشته باشم ز عزيزان دگر؟
من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خويش
خواب خرگوش به مهلت رم آهو گرديد
چشم نرم تو پشيمان نشد از غفلت خويش
تا از آب گهرم خاک نگردد سيراب
نيست ممکن که تسلى شوم ازهمت خويش
زين چه حاصل که گناهان مرابخشيدند ؟
من که درآتش سوزنده ام از خجلت خويش
گر چه از سايه من روى زمين آسوده است
چون همانيست مرا بهره اى ازدولت خويش
درد کم قيمتى از درد شکستن بيش است
به که برسنگ زنم گوهر بى قيمت خويش
راه خوابيده به فرياد جرس شد بيدار
هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خويش
گر چه غايب ز نظرها شده ام چون عنقا
کره قاف است همان بردلم از شهرت خويش
تا خراشيدن دل هست ميسر صائب
چه خيال است که از دست دهم فرصت خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید