اگر صيدى برد جان از نگاه ناوک اندازش
به يک انداز آرد درکمند خويش آوازش
بت خوش نغمه من قدر عاشق رانمى داند
که دارد عندليب خانه زارى همچو آوازش
به شکر خنده آن لب چراايمان نيارد گل؟
که پرورده است عمرى درکنار خويش اعجازش
چه يکرنگى است با هم عشق عالمسوز وآتش را
که رسواتر شود از پرده پوشى خرده رازش
به دام زلف کافر کيش اوصائب من آن مرغم
که از ذوق گرفتارى ز خاطر رفت پروازش