شماره ١٣٣: من و عشقى که دست چرخ را چنبرکند زورش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
من و عشقى که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تير سخت رادر چاشنى دارد
مشو زنهار ايمن از فريب چشم رنجورش
ز خال دلفريب يار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گرديده خاک آلود زنبورش
سياهى عذر خواهى همچو آب زندگى دارد
مکن قطع اميد از زلف و از شبهاى ديجورش
درايام بهاران ديده نرگس شود گويا
چه مستيها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سيلاب حوادث گرد ننشيند
خرابى راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او يارب سبوى من
که خندان مى کند چون نار اين نه شيشه رازورش
زمين سير چشمان قناعت وسعتى دارد
که دارد خنده برملک سليمان ديده مورش
چه آسوده است از دلگرمى غمخوار، بيمارى
که بربالين ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آيينه بارد تا قيامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامى مى يزنم جولان
که طفل نى سوارآيد به چشمم دارو منصورش
خوشا ابرى که اشک خود به دامان صدف ريزد
خوشا تاکى که گردد قسمت ميخانه انگورش
چنين گيرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره اي، صائب
لب ميگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید