شماره ٤٧: دردى که سازگار تو گردد دواشناس

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دردى که سازگار تو گردد دواشناس
زهرى که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوين خويش به از گندم کسان
پهلوى خشک خويش به از بوريا شناس
هر طايرى که سايه به فرق تو افکند
از بهر فال، سايه بال هماشناس
از هردرى که دست کرم رو گشاده نيست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، مى لعلى قباشناس
آب مروت از قدح هيچ کس مجوى
خود را حسين و روى زمين کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عيسى شناس نيست طبيب گياشناس
خود را ز چار موجه تدبير وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمى که نيست دراو رنگ مردمى
بى قدر و اعتبار چو مردم گياشناس
اين آن غزل که گفت نظيرى خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید