جنگ سوم اسکندر با روسيان

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
دگر روز کاين ترک سلطان شکوه
ز درياى چين کوهه برزد به کوه
گراينده شد هر دو لشگر به خون
علم بر کشيدند چون بيستون
درآمد ز دريا به غريدن ابر
ز هر بيشه اى سر برون زد هژبر
نفير نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه مى رفت خون موج موج
ز رومى يکى پيل کوپال گير
برآهخته شمشير و بر بسته تير
به جنگ آزمائى برون خواست مرد
برون شد دليرى به خفتان زرد
فرو هشت کوپال رومى ز دست
سر و پاى روسى به هم در شکست
دگر خواست با او همان رفت نيز
بجز مغز کوبى ندانست چيز
الانى سوارى فرنجه به نام
هنرها نموده به شمشير وجام
درآمد برآورده لختى به دوش
که از ديدنش مغزرا رفت هوش
هم اين لخت خود را به کين برگشاد
هم آن نيز بر دوش لختى نهاد
دولختى درى شد به هم لخت شان
در آن در شد آويزش سختشان
چو دانست الانى که در راه او
فرو ماند بى بخت بدخواه او
برآورد لختى و زد بر سرش
سرش را فرو ريخت بر پيکرش
چو فرق سر خصم در خون کشيد
ازان سرکشى سر به گردون کشيد
ز گردان ارمن يکى تند سير
به کشتن قوى دل به مردى دلير
ز شيران سبق برده شروه به نام
به هنگام جنگ آزمائى تمام
نهنگى دو تيغى برافراخته
به تيغ از نهنگان سر انداخته
به رزم الانى روان کرد رخش
برافروخت از تيغ رخشان درخش
فرنجه چو ديد آنچنان دست زور
سپر بر کتف دوخت چون پر مور
چنان زد بر او شروه شمشير تيز
که کرد از قفس مرغ جانش گريز
از ايسو کمر بسته گردنکشى
برون زد جنيبت چو تند آتشى
بکوشيد و مردانگيها نمود
به شيرى کجا کرد با شروه سود
چو خصمى قوى ديد گردن گشاد
به يک ضربت او نيز گردن نهاد
جرم نامى از کوه يکران چو کوه
درآمد کزو عالم آمد ستوه
بکى ترگ روى آهنين بر سرش
که پيکار مى ريخت از پيکرش
قبائى زره بر تنش تابدار
چو سيماب روشن چو سيم آبدار
به شروه درآمد چو شير دمان
ز دنيا ندادش زمانى امان
چنان راند شمشير بر شير مرد
کزان شير شرزه برآورد گرد
چو افتاد دشمن در آن پاى لغز
به سم سمندش بسنبيد مغز
بسى گردنان را زگردن کشان
زد از سرد مهرى به يخ بر نشان
دوالى چو ديد آنچنان گردنى
نه گردن همانا که گردن زنى
بسيچيد و پيرايه جنگ خواست
بسيچ شدن کرد بر جنگ راست
به تارک درآورد روى آهنين
يکى ترک سفته ز پولاد چين
حمايل يکى تيغ زهر آبدار
کمندى چو زلف بتان تابدار
فرس را برافکند برگستوان
به زين اندر آمد چو کوهى روان
سوى دشمن آمد چنان تازه روى
که طفل از دبستان درآيد به کوى
جرم چون در آن فر زيبنده ديد
دل از جنگ شيران شکيبنده ديد
وليکن نبودش در بازگشت
بناچار با مرگ دمساز گشت
به گرد دوالى درآمد دلير
دوالک همى باخت با جنگ شير
دوالى ز پيچيدن بدسگال
بپيچيد بر خويشتن چون دوال
بسى حرف در بازى اندوختند
ز رحمت يکى حرف ناموختند
دوالى کمر بسته چون شير نر
زدش ضربتى بر دوال کمر
گذارنده شد تيغ بى هيچ رنج
دو نيمه شد آن کوه پولاد سنج
برادر يکى داشت چون پيل مست
به کين برادر ميان را ببست
ز زخم دوالى دوالى چشيد
بنه سوى رخت برادر کشيد
بدين گونه آن کوه پولاد پشت
بسى مرد لشگر شکن را بکشت
يکى روس بدنام او جودره
که شير نرش بود آهوبره
درشت و تنومند و زور آزماى
به تنها عدو بند و لشگر گشاى
ز گردن بسى خون درآويخته
بسى خون گردنکشان ريخته
گره بر دوال کمر سخت کرد
به جنگ دوالى روان رخت کرد
گشادند بر يکديگر تيغ تيز
که ره بسته شد پاى را در گريز
بسى ضربشان رفت بر يکديگر
ز کار آگهيشان نشد کارگر
برآورد روسى گذارنده تيغ
بر آن کوه پولاد زد بى دريغ
ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق
به درياى خون شد تن خسته غرق
از آن سستى اندام زخم آزماى
عنان دزديى کرد و شد باز جاى
به زير آمد ازاسب و سرباز بست
دل شاه ازان سر شکستن شکست
به فرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوش دارو بران زخم گاه
نوازش کند تا به آهستگى
دوالى برآسايد از خستگى
چو شب در سر آورد کحلى پرند
سر مه در آمد به مشگين کمند
دو رويه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید