مدح سلطان سنجر انارالله برهانه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پيراسته
حلقه شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تير
هرکجا گرد خلافى خاسته
خسروان نقش نگين خسروى
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پى خواهنده دادى خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پير
راستى بايد ز خاک آراسته
اى به قدر و راى چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
زهى کارت از چرخ بالا گرفته
حديثت ز چين تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به يادت خرد جام صهبا گرفته
زهى نعل شبديز و لعل کلاهت
ز تحت الثرى تا ثريا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دريا گرفته
ز لفظ خطيبان مدحت سرايت
همه عرصه عالم آوا گرفته
به يک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشيد و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنيا گرفته
زمان و زمين را بساط کلامت
چو خورشيد بالا و پهنا گرفته
سر تيغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سيماب سيما گرفته
گه از خون دل رنگ ياقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مينا گرفته
تويى سرفرازى که هست آفرينت
ز اقصاى چين تا به بطحا گرفته
من مدح خوان را شب و روز نکبت
در انواع تيمار تنها گرفته
ز آميزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازى شبهاى يلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقه دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوى حضرت تو
چو موسى ره طور سينا گرفته
ز خورشيد راى تو و نور دستت
همه دهر نور تجلى گرفته
ز برهان جيب تو و معجزاتت
سواد زمين دست بيضا گرفته
من اندر شکايات امروز و امشب
در عشوه شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستين بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت جان و دل دست کل را
رها کرده و پاى اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجيل خط معما گرفته
در خدمتت اختيارى نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
هميشه که نامست از حسن يوسف
جهانى حديث زليخا گرفته
بمان اى خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دين قدر والا گرفته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید