در تهنيت عيد و مدح ناصرالدين ابوالفتح طاهر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دى بامداد عيد که بر صدر روزگار
هر روز عيد باد به تاييد کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط مى
در جان هواى صاحب و در دل وفاى يار
اسبى چنانکه دانى زير از ميانه زير
وز کاهلى که بود نه سک سک نه راهوار
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه زو پياده و گاهى برو سوار
نه از غبار خاسته بيرون شدى به زور
نه از زمين خسته برانگيختى غبار
راضى نشد بدان که پياده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه اى ازين که رکابش دراز کن
گه بذله اى از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحير فرو شده
چشمى سوى يمينم و گوشى سوى يسار
تا طعنه که ميدهدم باز طيرگى
تا بذله که مى کندم باز شرمسار
شاگردکى که داشتم از پى همى دويد
گفتم که خير هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره گاه عيد
عيد تو در وثاق نشسته در انتظار
عيدى چگونه عيدى چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کليد حجره به من ده تو برنشين
اين مرده ريگ را تو به آهستگى بيار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزديک او شدم
آغوش باز کرد که هين بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده ام
گفت اى ندانمت که چگويم هزار بار
امروز روز عيد و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگويد دستور شهريار
بد خدمتى اساس نهادى تو ناخلف
گردندگى به پيشه گرفتى تو نابکار
گفتم چگويمت که درين حق به دست تست
اى ناگزير عاشق و معشوق حق گزار
ليکن ز شرم آنکه درين هفته بيشتر
شب در شراب بوده ام و روز در خمار
ترتيب خدمتى که ببايد نکرده ام
کمتر براى تهنيتى بيتکى سه چار
گفتا گرت ز گفته خود قطعه اى دهم
مانند قطعهاى تو مطبوع و آبدار
گفتم که اين نخست خداوندى تو نيست
اى انوريت بنده و چون انورى هزار
پس گفتمش که بيتى ده بر ولا بخوان
تا چيست وزن و قافيه چون برده اى به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشيد
وانگاه چه روايت چون در شاهوار
کاى کاينات رابه وجود تو افتخار
وى پيش از آفرينش و کم ز آفريدگار
اى صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
دستور بحر دست و خداوند کان يسار
امر تو همچو ميل فلک باعث مسير
نهى تو همچو طبع زمين موجب قرار
از همت تو يافته افلاک طول و عرض
وز مدت تو يافته ايام پود و تار
از سير کلک تو همه آفاق در سکون
وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
يک چند بى شبانى حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمين، بره عافيت نزار
پهلوى ملک بستر عدل آنگهى بسود
کاقبال کرد بالش عاليت آشکار
جايى رسيده پاس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستى جود تو در وجود
کس نيست جز که بخت تو بيدار و هوشيار
عدل تو سايه ايست که خورشيد را ز عجز
امکان پيسه کردن آن نيست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
آيد به زير سايه عدلت به زينهار
راى تو بر محيط فلک شعله اى کشيد
در سقف او هنوز سفر مى کند شرار
حلم تو بر بسيط زمين سايه اى فکند
طبع اندرو هنوز دفين مى نهد وقار
قهر تو گر طلايه به دريا کشد شود
در در صميم حلق صدف دانه انار
ور يک نسيم حلق تو بر بيشه بگذرد
از کام شير نافه برد آهوى تتار
جائى که از حقيقت باران سخن رود
تقليديان مختصر از روى اختصار
گويند ابر آب ز دريا برآورد
وانگه به دست باد کند بر جهان نثار
اين خود فسانه ايست همينست و بيش نه
کز خجلت کف تو عرق مى کند بحار
بى آبروى دست تو هرکس که آب يافت
از دست چرخ بود چنان کاتش از خيار
اى آفتاب عاطفت اى آسمان محل
وى هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهاى بنده سه بيت از قصيده اى
کانجا نه معتبر بود اينجا نه مستعار
آورده ام به صورت تضمين در اين مديح
نز بهر آنکه بر سخنم نيست اقتدار
ليکن چو سنتى است قديمى روا بود
احياى سنت شعراى بزرگوار
اى فکرت تو مشکل امروز ديده دى
وى همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه کس آسمان صفت
فايض به جود بر همه خلق آفتاب وار
در ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند
دست تهى برون ندمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسير ستارگان
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسير
واندر وفاى عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان
وين بارگه و مرتبه تا حشر پايدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
در گوش او نعل سمند تو گوشوار
بر جويبار عمر تو نشو نهال عز
تا باغ چرخ را ز مجره است جويبار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید