در مدح يکى ديگر از بزرگان

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى در هنر مقدم اعيان روزگار
در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پيدا بر ضمير تو پنهان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعرى
نابوده چون تو گوهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همى کرد آسمان
بگسست هر دو پله ميزان روزگار
اخلاق تو سواد همى کرد لطف تو
پر شد بياض و دفتر و ديوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبده اعيان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انورى که زيبد لقمان روزگار
گفتم که چيست نام عدويش يکى بگوى
گفتا اگر ندانى کم دان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو نديد
اى گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنى بکرت نثار کرد
هر صامتى که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفينه رفت
ايمن شود ز غرقه طوفان روزگار
دست قضا ز کاسه جان لقمه حيات
داده موافقت را بر خوان روزگار
پاى قدر بمالش هرگونه حادثه
کرده مخالفت را بر نان روزگار
طفلان نطق صورت معنيت مى کنند
پيوسته شهرتى به دبستان روزگار
سلطان داد و دين که ز تمکين و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو ديد آنچه که هرگز نديده بود
زان صد يکى ز جمله انسان روزگار
کردت به خود گرامى و آن خود همى سزيد
خود هرزه کار نبود سلطان روزگار
تيريز کرد دست حوادث ز آستينت
چون دامن تو ديد و گريبان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدى تو به دندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را
گفت آن کيستى تو بگفت آن روزگار
با اين همه نگشتى هرگز فريفته
چون ديگران به گربه در انبان روزگار
از بهر دفع سحره فرعون جهل را
کلکت عصاى موسى عمران روزگار
در آرزوى روى تو عمرى گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
آخر به ديدن تو دلم کرد شادمان
اى صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غريقم وليک نيست
بر من جوى ز منت احسان روزگار
اى خوانده مر ترا خرد از غايت لطيف
در باغ لطف دسته ريحان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غريق منت اقران روزگار
آنرا که نيست همت من او طفيلى است
کو سرگران شدست به مهمان روزگار
زين رو که روزگار نکو داردم همى
هستند نه سپهر ثناخوان روزگار
دادند مهتران لقبم انورى وليک
چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لاف پاش هست به نزديک فاضلان
شعرم بروى دعوى برهان روزگار
اى خرسوار پيش کسى لاف مى زنى
کوشد سوار فضل به ميدان روزگار
نى نى به مدح باز شو و پس بگوى زود
کاى ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کميت وهم ترا در نيافتند
نى ابلق زمانه نه يک ران روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نيم جو
نى کهنه سپهر نه خلقان روزگار
جزوى ز راى تست چو نيکو نگه کنند
اين روشنى که هست در ايوان روزگار
بى گوهر وجود تو در رسته جهان
معلوم بود زينت دکان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا به قوت و دستان روزگار
تيغ اجل کشيده و هر سو دويده نيک
آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون هميشه ز حرمان روزگار
صد يک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پايان روزگار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید