در مدح اکفى الکفات امير ضياء الدين احمد عصمى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خداى جل جلاله ز من چنين داند
که هرکه نام خداوند بر زبان راند
چو از دريچه گوش اندر آيدم به دماغ
دلم به دست نياز از دماغ بستاند
حواس ظاهر و باطن که منهيان دلند
يکى ز جمله هر دو گروه نتواند
که پيش خدمت او از دو پاى بنشيند
چو دل درآرد و بر جاى جانش بنشاند
زهى بناى عقيدت که روزگار ازو
به منجنيق اجل خاک هم نريزاند
مگر هواى تو اصل حيات شد که قضا
برات عمر به توقيع او همى راند
خصايصى که هواى تراست در اقبال
خرد درو به تحير همى فرو ماند
به خواجگيم رسانيد بخت و موجبش اين
که روزگار مرا بنده تو مى خواند
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول
طرايف سخنم را همى نگرداند
چو مدحت تو برانگيزد اسب فکرت من
ز جوى قوت ادراک عقل بجهاند
چو پاى من بود اندر رکاب خدمت تو
عنان مدت من چرخ برنگرداند
به نعمت تو که گر در مصاف گاه اجل
قضا به زور تمامم ز زين بجنباند
مرااگر هنرى نيست اين دو خاصيت است
که هر کرا بود از مردمانش گرداند
نه در مناصب اقران حسد بيازارد
نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
فلک چو کان گهر ديد خاطرم پرسيد
که اين که دادت و جز راستيت نرهاند
چو نام دولت اکفى الکفات بردم گفت
به کار دولت اکفى الکفات مى ماند
تويى که ابر ز تاثير فتح باب کفت
تواند ار همه آب حيات باراند
به سيم نام نکو مى خرى زيان نکنى
برين بمان که ز مردم همين همى ماند
عنان به ابلق ايام ده که رايض او
سعادتيست که در موکب تو مى راند
غبار موکب ميمونت از بسيط زمين
سوى محيط فلک چون عنان بپيچاند
ز بهر تکيه او گرنه عزم فسخ کند
سپهر گوشه مسند ز ماه بفشاند
تو تا مدبر ملکى شکوه تدبيرت
ز بام گيتى تقدير بد همى راند
جهان به آب وفا روى عهد مى شويد
فلک به دست ظفر جعد ملک مى شاند
زمانه مهره تشوير بازچيد چو ديد
که فتنه با تو همى بازد و همى ماند
تو در زمانه بسى از زمانه افزونى
اگر زمانه نداند خداى مى داند
هميشه تا که ز تاثير چرخ و گريه ابر
دهان غنچه گل را صبا بخنداند
لب نشاط تو از خنده هيچ بسته مباد
که خصم را به سزا خنده تو گرياند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید