در مدح جلال الوزراء احمدبن مخلص

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خيزيد که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزديک خروس از پى بيدارى مستان
ديريست که پيغام نسيم سحر آمد
خورشيد مى اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشيد به آفاق درآمد
از مى حشرى به که درآرند به مجلس
زانديشه چو بر خواب خمارى حشر آمد
آغاز نهيد از پى مى بى خبرى را
کز مادر گيتى همه کس بى خبر آمد
بر دل نفسى انده گيتى به سر آريد
گيريد که گيتى همه يکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامى مگذاريد
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
اى ساقى مه روى درانداز و مرا ده
زان مى که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بيش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو يک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستى نه، محيطى که نوالش گهر آمد
دستور جلال الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدرى که تر و خشک جهان فانى و باقى
بر گوشه خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزى نکند بخت
آرى چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوى درش راهبر آمد
بى نعمت او بيخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانى بکشيدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
اى شاه نشانى که ز عدل تو جهان را
در وصف نيايد که چه بختى به درآمد
عدل تو هماييست که چون سايه بگسترد
خاصيت خورشيد در آن بى خطر آمد
نام تو بسى تربيت نام عمر داد
زان روى که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمايه دريا نه به بازوى دلت بود
زين روى دفينش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر راى تو نامد ز حقيرى
آن چيست که آن راى ترا در نظر آمد
بى دست تو کس را به مرادى نرسد دست
بوسيدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نياز آيت احسان و اياديت
چون پيرهن يوسف و چشم پدر آمد
بر تو قديميست چنان کز ره تقدير
نزد همه در کوکبه خواب و خور آمد
عزم تو چه عزميست که بى منت تدبير
در هرچه بکوشيد نصيبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حيلت کلهى کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پى وهم مهندس نسپردش
آمد شد تاييد ترا پى سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زير آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سير قلمش تيغ سکون يافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازه ايشان
وصف نفس عيسى و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغير ننهفتند
گويى که مثالى ز قضا و قدر آمد
در کين تو اميد سلامت ننهادند
گويى که نشانى ز سعير و سقر آمد
دشمن کمر کين تو از بيم تو بربست
نى را ز پى حمله صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود نديدست
کز ساده دليش آرزوى شور و شر آمد
باس تو شهابيست که در کام شياطين
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه اى را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنى و خصم تو جنبان و چنين به
زيرا که سکون حليت کل سير آمد
عنقا که ز نازک منشى جاى نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه روى سر چو به هر جاى فرو کرد
يک سال زغن ماده و يکسال نر آمد
اى ملک ستانى که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصه ملکى به پر آمد
من بنده کز اين پيش نزد زخم درشتى
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که اين گوشه و سکنه
در قبه اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامى که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جاى دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بى جگر آمد
صدرا تو خداوند قديمى نه مرا بس
آنرا که هنرهاى من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بيش تو دادى
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخنده تو باز نگشتند
هرگز که نه تشريف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حديست
کز شکر تو کام همه شان پر شکر آمد
نظمى که در احوال من آمد همه وقتى
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هواى تو گرفتست
پاينده تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقيع تو نقشى بنمودش
هرلحظه که بر غرفه سمع و بصر آمد
از تو نگزيرد که تو در قالب عالم
جانى و يقين است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد
يک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز يک نظرت برگ چنين صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآيد
زان کز تو برآمد همه کامى که برآمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید