چو نور ديده چشم من خيالش در نظر دارد
چنين مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بيا اى بلبل شيدا و اين گلزار ما بنگر
به هر شاخى که بنشينى بسى گلهاى تر دارد
خرابات است و ما سرمست و ساقى جام مى بر دست
حريف ما بود رندى که او از ما خبر دارد
به سالوسى و زراقى بيايد عقل سرگردان
ز عشقم باز مى دارد ندانم تا چه سر دارد
به نور روى او ديده منور گشت و مى بينم
چه خوش چشمى که نور او هميشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشياران به هر حالى بود چيزى
ولکن حال سرمستان ما ذوقى دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزى غنيمت دان
که مهمان عزيز است و دگر عزم سفر دارد