شماره ٤٦٢: زاهد دگر از خلوت تقوى بدر افتاد

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زاهد دگر از خلوت تقوى بدر افتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد و برافتاد
ما سر به در خانه خمار نهاديم
پا بر سر ما هر که نهاد او بسر افتاد
مه روشنئى يافت که شد بدر تمامى
نورى مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
صدبار در اين کوى خرابات فتاديم
عيبم مکن ار ز آنکه گذارم دگر افتاد
برخاستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستى که در آن رهگذر افتاد
هر ديده که او نقش نگار دگرى ديد
گر مردم چشم است که او از نظر افتاد
رندى که به ميخانه سيد گذرى کرد
تا يافت خبر مست شد و بى خبر افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید