عاشقانه به عشق او سرمست
جان و دل داده ايم ما از دست
آنچنان والهيم و آشفته
که ندانيم نيست را از هست
تا که مائى از اين ميان برخاست
لطفش آمد بجاى ما بنشست
هرکه او از خودى خود ببريد
همچو ما با خداى خود پيوست
تندرستم به يمن همت او
گرچه عشقش دل مرا بشکست
شادى عاشقى که جان درباخت
وز غم عقل اين وآن وارست
همچو سيد نديده ام ديگر
عاشق رند مست باده پرست