آتش عشق تو دل در بر بسوخت
باز زرين بال عقلم پر بسوخت
شمع عشقش آتشى در ما فکند
عود جانم در دل مجمر بسوخت
آتشى از سوز سينه بر زدم
عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت
سوخته بودم آتش عشقت دگر
خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت
غيرت عشق تو بر زد آتشى
هرچه بود از غير خشک وتر بسوخت
غرقه بحر زلاليم اين عجب
جان ما از تشنگى در بر بسوخت
تا ز نور آفتاب مهر تو
شد پديد و مؤمن و کافر بسوخت
عکس رويت بر رخ ساغر فتاد
آب آتش رنگ در ساغر بسوخت
گرچه عالم سوخت از عشقت ولى
همچو سيد ديگرى کمتر بسوخت