گر بيابى آشناى بحر ما
بازپرس احوال ما از آشنا
عين ما جوئى به عين ما بجو
جز به عين ما نيابى عين ما
هرکه او در عشق او فانى شود
از حيات عشق او يابد بقا
دردمندى کاو بود همدرد ما
هم ز درد درد دل يابد دوا
نقش مى بندم خيالش در نظر
گشته روشن چشمم از نور لقا
در خرابات مغان مست و خراب
باده مى نوشيم دايم بى ريا
نعمت الله را نهايت هست نيست
کى بود بى ابتدا را انتها