مرا که بستگى قفل از کليد بود
دگر چه دل نگرانى به ماه عيد بود
نه دل نه بوسه نه دشنام مى دهد لب او
بلاست دشمن جانى که ناپديد بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که ديده است شکر اينقدر سفيد بود
اگر سپهر به بى حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشين بيد بود
اگر دو عيد بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتى سه عيد بود
نيفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آينه هرکس که پاک ديده بود
به يک تبسم دزديده صيد صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند نااميد بود