فسردگان که اسير جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خويشتن سرمويى چو نيستند آگاه
چه سود ازين که نهان در سمور وسنجابند
چو خون مرده به نشتر زجا نمى جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
مخور ز ساده دلى روى دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بيتابند
ز زهد نيست به ميخانه گر نمى آيند
خجل ز آينه داران عالم آبند
نمى شوند چو موج لطيف جوهر بحر
چو خاروخس همگى خرج راه سيلابند
خبر ز ساحل اين بحر آن کسان دارند
که سر جيب فرو برده همچو گردابند
تهى ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر مى نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجريد
ز خود تهى شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقليد سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
به آشنايى مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آيينه خلق سيمابند