شماره ٦٧٧: نه هرکه خواجه شود بنده پرورى داند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
نه هرکه خواجه شود بنده پرورى داند
نه هرکه گردنى افراخت سرورى داند
کجا به مرکز حق راه مى تواند برد
کسى که گردش افلاک سرسرى داند
چو سايه از پى دلدار مى رود دلها
ضرورنيست که معشوق دلبرى داند
کسى که خرده جان را ز روى صدق کند
نثار سيمبرى کيمياگرى داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عيد کجا قدر لاغرى داند
نگشته است به سنگين دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهرى داند
کسى است عاشق صادق که از ستمکارى
ستم به جان نکشيدن ستمگرى داند
دلى که روشنى از سرمه سليمان يافت
سراب باديه را جلوه پرى داند
تو سعى کن که درين بحر ناپديد شوى
وگرنه هر خس وخارى شناورى داند
فريب زلف تو در هيچ سينه دل نگذاشت
که ديده مار که چندين فسونگرى داند
تمام شد سخن طوطيان به يک مجلس
نه هرشکسته زبانى سخنورى داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره هاى فلک جمله مشترى داند
کسى ميانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنورى داند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید