شماره ٦١٦: چه غم ز سينه به ياد وصال برخيزد؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
چه غم ز سينه به ياد وصال برخيزد؟
چه تشنگى به سراب از سفال برخيزد؟
ز آب، سبزه خوابيده مى شود بيدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخيزد؟
ز پاى تا ننشيند سپهر ممکن نيست
که زنگ از آينه ماه و سال برخيزد
ز داغ کعبه سياهى نمى فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخيزد؟
مرا ازان لب ميگون به بوسه اى درياب
که از دلم غم روز سؤال برخيزد
به شبنمى است مرا رشک در بساط چمن
که پيش ازان که شود پايمال برخيزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گرديد
ز خاک تيره به نور هلال برخيزد
ز آب شور شود داغ تشنگى ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخيزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخيزد
غبار چهره عاصى که سيل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخيزد
ز قيل و قال، غبارى که بر دل است مرا
مگر به خامشى اهل حال برخيزد
مشو به صافى عيش ايمن از کدورت غم
که اين غبار ز آب زلال برخيزد
گذشتم از سر گردون به عاجزي، غافل
که سبزه گرچه شود پايمال، برخيزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آيد
يکى چو صائب شوريده حال برخيزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید