دل شکسته من درد را دوا گيرد
نمک به ديده من رنگ توتيا گيرد
چنين که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوى من نقش بوريا گيرد
به خصم کينه نورزد دل ستمکش من
چراغ کشته من جانب صبا گردد
گر از کمين بناگوش خط برون نايد
دگر که داد مرا از تو بيوفا گيرد؟
چنان رميده ز آسودگى دلم صائب
که همچو زلف پريشانى از هوا گيرد