شماره ٥٦٣: مرا به زخم زبان روزگار مى گذرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مرا به زخم زبان روزگار مى گذرد
مدار آبله من به خار مى گذرد
به اعتبار عزيز جهان شدن سهل است
عزيز اوست که از اعتبار مى گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سياه
چو لاله با جگر داغدار مى گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار مى گذرد
ز غفلت آن که نگيرد ز ديگران عبرت
ز صيدگان جهان بى شکار مى گذرد
دل رميده بود در بغل بيابانگرد
که موج در دل بحر از کنار مى گذرد
چه سود ازين که سراپا چو نرگسى همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار مى گذرد
به قدر جام تو از باده مى کنى مستى
وگرنه بحر ازين جويبار مى گذرد
به وصل سوخته اى زود خويش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار مى گذرد
مخور ز بيخبرى روى دست بيکارى
که مزد مى رود و وقت کار مى گذرد
عجب که صورت ديوار جان نمى يابد
به محفلى که در او حرف يار مى گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمى دارد
خوش آن حيات که در انتظار مى گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنيا
به روشنايى شمع مزار مى گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده اى صائب
گل پياده سبک چون سوار مى گذرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید