درين بهار به گلزار رفتنى دارد
به پاى بوى گل از خود گذشتنى دارد
کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب
به چشم روشنى باغ رفتنى دارد
ز نوبهار برومند گردد اميدش
به توبه هرکه اميد شکستنى دارد
ز برگريز خزان، بلبلى است فارغبال
که زير بال و پر خويش گلشنى دارد
به چار موجه وحشت فتد ز ياد بهشت
ز گوشه دل خود هر که مأمنى دارد
مرا به گوهر شب تاب رشک مى آيد
که در چراغ خود از آب روغنى دارد
ز بس که چشم من از چشم شور ترسيده است
به خانه اى ننهد پا که روزنى دارد
برون ز اطلس گردون نمى رود صائب
علاقه هرکه چو عيسى به سوزنى دارد