سيه دل از غم دنيا خطر نمى دارد
که خون مرده غم نيشتر نمى دارد
ز انقلاب جهان فارغند بى مغزان
کف از تلاطم دريا خطر نمى دارد
به قدر تلخى محنت بود حلاوت عيش
نيى که بند ندارد شکر نمى دارد
صفاى سينه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سياه درونان سحر نمى دارد
يکى است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درين چمن رگ خامى ثمر نمى دارد
ز گل شکايت بلبل دليل خاميهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمى دارد
بود عزيز نظرها کسى که چون نرگس
ز پشت پاى ادب چشم بر نمى دارد
درين رياض زمين گير خواريم صائب
که مهر را کسى از خاک بر نمى دارد