سرى که در ره او بى کلاه مى گردد
فلک سوار چو خورشيد و ماه مى گردد
ز داغ لاله سيراب مى توان دريافت
که دل ز باده گلگون سياه مى گردد
مبر ز قرب خسان آبروى خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه مى گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه اميد؟
مرا که نقش قدم سنگ راه مى گردد
سياه خيمه ليلى است پيش اهل جنون
دلى که سرمه ز برق نگاه مى گردد
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه مى گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پيش کريمان گناه مى گردد