زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه نفس از آيينه بى صفا گردد
به شيوه هاى تو هرکس که آشنا شده است
به حيرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تيغ قضا سر نمى توان پيچيد
وگرنه کيست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروى تقصيرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال مى گيرد
گهر ز گرد يتيمى گرانبها گردد
به ناله هاى پريشان اميدها دارم
جدا رود ز کمان تير و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زير آسمان دل خويش
به آب خشک محال است آسيا گردد
يکى شود ز خموشى هزار بيگانه
به يک سخن دو لب از يکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بيند
چو سرو هر که درين باغ يک قبا گردد
بهشت نسيه خود نقد مى کند صائب
اگر به حکم قضا آدمى رضا گردد