پنبه نبود که شد از سينه افگار سفيد
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفيد
در ديارى که تو از جلوه فروشان باشى
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفيد
پيش من دم نتواند ز نظربازى زد
گرچه شد ديده يعقوب درين کار سفيد
آنقدر همرهى از بخت سيه مى خواهم
که کنم ديده خود در قدم يار سفيد
سعى کن تا ز سياهى دلت آيد بيرون
همچو زاهد چه کنى جبه و دستار سفيد؟
صائب از دست مده جام مى گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفيد