خانه بر دوش غريبى ز وطن مى آيد
رو خراشيده عقيقى به يمن مى آيد
آنچه بر زلف اياز از دهن تيغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن مى آيد
حرم عصمت يوسف چه نشاط انگيزست
طفل يکروزه در آنجا به سخن مى آيد
خاطرش آينه برگ خزان مى گردد
هرکه بى باده گلگون به چمن مى آيد
رخت هستى نگشود از دل ما بند ملال
اين گشاد از يد بيضاى کفن مى آيد
صدف از اشک گهر دامن دريا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن مى آيد