شماره ٤٠٠: در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود
هرکه پيوست به اين سلسله ديوانه شود
حسن را عشق ز آفات بلاگردانى است
شمع را دست حمايت پر پروانه شود
دل اطفال ز سنگ است گران تمکين تر
کس درين شهر به اميد که ديوانه شود؟
غم روزى نبود مرغ گرفتار ترا
گره دام، اسيران ترا دانه شود
سالها شد دل صدچاک به خون مى غلطد
به اميدى که سر زلف ترا شانه شود
گذرد سرسرى از ملک سليمان چون باد
سر هرکس ز خيال تو پريخانه شود
مى پرد چشم دو عالم پى آن طرفه غزال
آشنا تا که به آن معنى بيگانه شود؟
نه چنان است تماشاى صنم دامنگير
که برون ناله ناقوس ز بتخانه شود
هست اميد که از دور نيتفد هرگز
گل پيمانه اگر سبحه صد دانه شود
پيش آن کس که ازين نشأه به تنگ آمده است
دم شمشير شهادت لب پيمانه شود
بى نيازست ز افسون خوشامد دولت
اين نه خوابى است که محتاج به افسانه شود
خالى از فکر چو گرديد شود دل پر ذکر
تهى از مى چو شد اين شيشه پريخانه شود
برنخيزد به سبکدستى محشر از جاى
هرکه زير و زبر از جلوه مستانه شود
از غريبى دل ناقوس به فرياد آمد
صائب آن روز که بيرون ز صنمخانه شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید