شماره ٣٥٣: تا خيال لب لعل تو مرا در سر بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
تا خيال لب لعل تو مرا در سر بود
جگر سوخته ام خال لب کوثر بود
عشرت روى زمين بود سراسر از من
سايه سرو تو روزى که مرا بر سر بود
گرچه از حسن گلوسوز شکر دل مى برد
سخن تلخ ترا چاشنى ديگر بود
سرمه گرديد ز شرم تو زبانش در کام
شمع هرچند درين بزم زبان آور بود
در تمامى شود آيينه مه زنگ پذير
بود ايمن ز کلف تا مه نو لاغر بود
ساده لوحى به بلاى سيه انداخت مرا
زنگ صد پرده به از منت روشنگر بود
کاوش عشق به مقصود رسانيد مرا
بحر شد قطره آبى که درين گوهر بود
عشق بحرى است که هرکس ز نفس سوختگان
به کنار آمد ازين بحر گهر، عنبر بود
به نظر کار مرا ساخت جوانمردى عشق
ورنه اين باده ز ياد از دهن ساغر بود
کوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب
دل بيتاب همان کشتى بى لنگر بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید