شماره ٢٥٦: نيستم گل که مرا برگ نثارى باشد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
نيستم گل که مرا برگ نثارى باشد
تحفه سوختگان مشت شرارى باشد
باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه
من نه آنم که مرا باغ و حصارى باشد
غنچه آبله ام، برگ قناعت دارم
روزى من ز دو عالم سر خارى باشد
تيره روزان جهان را به چراغى درياب
تا پس از مرگ ترا شمع مزارى باشد
گل داغى که ازو سينه ندزدى امروز
در شبستان کفن لاله عذارى باشد
خس و خارى که ز راه دگران بردارى
در دل خاک ترا باغ و بهارى باشد
به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص
هر سر موى تو مشغول به کارى باشد
زنده در گور کند حشر مکافات ترا
بر دل مورى اگر از تو غبارى باشد
عشق بيهوده سر تربيت او دارد
صائب آن نيست که شايسته کارى باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید