شماره ١٩٦: پير بر زندگى افزون ز جوان مى لرزد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
پير بر زندگى افزون ز جوان مى لرزد
برگ بر خويش در ايام خزان مى لرزد
نيست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان مى لرزد
دل ز آسودگى جسم نيايد به قرار
شد زمين ساکن و اين خانه همان مى لرزد
از جلاى دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحى است که بر آينه دان مى لرزد
مى شود از در نابسته پريشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران مى لرزد
مهد آرام پريشان سخنان خاموشى است
بيشتر بر سر گفتار زبان مى لرزد
وطن از ياد به خونگرمى غربت نرود
آب در لعل گران قيمت ازان مى لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تير خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان مى لرزد
در ته آب بقا پاس نفس مى دارد
زير شمشير تو هرکس که به جان مى لرزد
به زر قلب اگر يوسف خود بفروشم
دلم از غبن خريدار همان مى لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آنديش همان در غم نان مى لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمى احباب چنان مى لرزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید