زاهد خشک ز ميخانه چه لذت گيرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گيرد؟
کنج عزلت به پريشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گيرد
دل پريشان و پريشانتر ازو زلف حواس
به چه اميد کسى دامن فرصت گيرد؟
سرو از برگ سراپا کف در يوزه شده است
که ز بالاى تو سرمشق رعونت گيرد
نکشد زير زمين وحشت تنهايى را
هر که در روى زمين خوى به وحدت گيرد
تا نشويند به خونابه دل دست دعا
چه خيال است که دامان اجابت گيرد؟
کوته آنديش ترى نيست ز من عالم را
در ره سيل مرا خواب فراغت گيرد
مشو از ياس نفس پيش عزيزان غافل
کز نفس آينه صاف کدورت گيرد
غير صائب که به جور تو بدآموز شده است
کيست اين کاسه پر زهر به رغبت گيرد؟