شماره ٧٠٨: شب زياد تو مرا تا به سحر خواب نبرد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شب زياد تو مرا تا به سحر خواب نبرد
ديده آبى زد و از ديده من تاب نبرد
من بدين خواب نخفتم که ببينم رويت
ناگهان روى تو ديدم همه شب خواب نبرد
مى برد آب دو چشمم که خيالى شده ام
خوش خيال تو که از ديده من آب نبرد
دل سنگين تو وزنم ننهد، وه که کسى
سنگ قلب تو ازين سينه قلاب نبرد
نامسلمان دل من در خم ابروى تو مرد
هيچ کس هندوى ما را سوى محراب نبرد
زين رخ زرد چه پيچم سخنى در زلفت
هيچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
زخمهايى که ز نوک قلمت بود در او
در دل خويش نگه داشت، به اصحاب نبرد
رقعه اى دوش فرستادى و مسکين خسرو
خواند در روشنى آه و به مهتاب نبرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید