شماره ٦١٢: مى خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
مى خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود
تا چند پيراهن چو گل هر جانبى يکتا شود
صد چشم پاکان در رهش وين ديده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را اين ديده زير پا شود
گفتم، فلان ديوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟
عاشق چرا مى شد، کنون چون شد رها کن تا شود
بد خوى من تو آن نه اى کاسان ز دل بيرون شوى
عمرم درين انده رود، جانم درين سودا شود
تقوى فرو شد پارسا تا تو نيايى در نظر
آن دم که تو پيدا شوى بازار او پيدا شود
چه جاى آن کم عاقلان گويند با خود وارهش
دل کان به عشق از جاى شد، از عقل چون برجا شود؟
سرمست و غلتان مى به کف در پيش مسجد کن گذر
صوفى که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
منگر که خسرو پيش تو بيهوده گويى مى کند
بلبل چو بيند روى گل ديوانه و شيدا شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید