شماره ٥٢٧: آن را که غمى باشد و گفتن نتواند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
آن را که غمى باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصه ما، ورنه چه حاصل؟
پيغام که باد آرد و گفتن نتواند
بى بوى وصالت نگشايد دل تنگم
بى باد صبا غنچه شگفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوى تو تا باد
خاشاک سر کوى تو رفتن نتواند
شوريده تواند که کند ترک سر خويش
ترک سر کوى تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پيداست
زآيينه کسى چهره نهفتن نتواند
جوينده چه سهل است که بر خود نکند سهل
فرهاد چو خسرو ره رفتن نتواند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید