عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
اى يار عزيز، انده دورى تو چه داني؟
من دانم و يعقوب، فراق رخ فرزند
عيبم مکن، اى خواجه که در عالم معنى
جهل است خردمندى و ديوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر مير نهد بندم و گر پير دهد پند
آن فتنه کدام است که بنياد جهانى
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشير
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در ديده من حسرت رخسار تو تا کى
در سينه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پيش خداوند؟