اى کز رخ تو ديده، همه جان و جهان ديد
در حيرت آنم که ترا چون بتوان ديد
با قد تو بلبل سخن سرو همى گفت
آن ديد گل سورى و در سرو روان ديد
بيچاره دلم در شکن زلف تو خون شد
آري، چه کند، مصلحت وقت در آن ديد
جان از شکر وصل تو بى بهره نمانده ست
زيرا که در آن خوردن زهرى به گمان ديد
ما را به دهانت نرسد دست، خوش آنکس
کز چاشنى لعل تو دستى به دهان ديد