شبي، اى باد، سوى آن رخ گلگون نخواهى شد
به کوى آن فريب انگيز پر افسون نخواهى شد
مرا بارى برآمد جان ز بيدارى و تنهايى
بر آن بدگو که خواهى شد هم از اکنون نخواهى شد
رسيد آن نازنين اينک، الا، اى صبر ترسان دل
ستادى کرده اى نيکو، اگر بيرون نخواهى شد
من امشب فرصتى دارم که سيرش بنگرم، ليکن
هم اندر ديدن اول، دلا، گر خون نخواهى شد
بلاى جانست آن زنجير جعد، اى عاشق مسکين
چه مى بينى درو، يعنى که تو مجنون نخواهى شد؟
نگارا، ز آب چشم من دلت گشته است، مى دانم
که از بخت بد من باز ديگرگون نخواهى شد
دل و دين بيهده بر بوى زلفت مى کنم ضايع
از آن خويش خسرو را، تو کافر، چون نخواهى شد؟