شماره ٣٩٣: يا رب، آن زلف تو هيچ اشکنه بى دل هست؟

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
يا رب، آن زلف تو هيچ اشکنه بى دل هست؟
دير باز است که اندر دلم اين مشکل هست
حيف باشد که بگويم که مه و خورشيدى
هم تو بنگر که بدان هر دو کسى مايل هست؟
منزلت گفتم مانا که همين در دل ماست
چو ببينيم که به هر جات همين منزل هست
گر به خاک در خويشم نگرى افتاده
خود بگويى که چنين آدميى از گل هست
روسياهم، حبشى گوى من سوخته را
وگرم داغ درون نيست، برون دل هست
چشمم از هجر تو دريا شد و در خيل خيال
اى بسا مردم آبى که درين ساحل هست
چند شمشير چنان بر من بيچاره زنى
بارى اين مرتبه همچو منى قابل هست
دردم آنکس که نداند دهدم پند، آرى
در جهان نيز بسى بى خبر و غافل هست
از پى عشق نصيحت چه کنى خسرو را
بارى آن کس که نصيحت شنود عاقل هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید