اى آفتاب تافته از روى انورت
وى کوفته نبات ز لعل چو شکرت
شکل صنوبر قد تو چون پديد شد
بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت
خواهد که بوى تو بکشد باد صبح، اگر
بايد نسيمى از سر زلف معنبرت
موى تو سر به سر همه مشک است و هر دمى
از نافه پوست باز کند مشک اذفرت
اى کوه حلم،حلم ترا چون بديد کوه
بى سنگ شد ز غيرت ذات موقرت
تاصيبت گوهر تو به دست صدف فتاد
دريا تمام آب شد از شرم گوهرت
سرگشته اند خاک تراخسروان دهر
زان خاک گشت خسرو بيچاره بر درت