اى دل، غمين مباش که جانان رسيدنى ست
در کام تسمه چشمه حيوان رسيدنى ست
اى دردمند هجر، مينداز دل ز درد
کاينک طبيب آمده، درمان رسيدنى ست
اى آب ديده، ريختنى گرد کن گهر
کان پادشا درين ده ويران رسيدنى ست
اى گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشيان به گلستان رسيدنى ست
پروانه وار پيش روم بهر سوختن
کان شمع ديده در شب هجران رسيدنى ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنين چو سرو خرامان رسيدنى ست
جانى که از فراق رها کرد خانه را
ياد آوريد کارزوى جان رسيدنى ست
با خويش مى زدم که فراق ار چنين بود
اين چاشنيت در بن دندان رسيدنى ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تير بلا به سينه فراوان رسيدنى ست