در سرم تا ز سر زلف تو سودايى هست
دل شيداى مرا با تو تمنايى هست
در ره عشق منه زاهد بيچاره قدم
گر ز بيگانه و خويشت غم و پروايى هست
دل که از غمزه ربودى به سر زلف سياه
گر چه دزديست سيه کار، دل آسايى هست
باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو ديد
در چمن بيش نگويد گل رعنايى هست
هندوى خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرويز که در سلک تو لالايى هست
هر شبى در غم هجرت شب يلداست مرا
که به سالى به جهان يک شب يلدايى هست
چوب خشک است به پيش قد تو هر سروى
گر چه او را به چمن قامت و بالايى هست
مردم از حسرت ديدار و نگفتى روزى
که مرا سوخته اى غم زده رسوايى هست
دعوى هستى و ناموس مکن، خسرو، هيچ
تا ترا ميل نظر بر رخ زيبايى هست