دل کازاد باشد آن من نيست
کسى کوشاد باشد جان من نيست
گدايان جان نهندش، ليک اين سهل
خراج دولت سلطان من نيست
خوش آن شوخى که تيرم زد، پس آن گه
کشيد و گفت کاين پيکان من نيست
کدامين منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بريان من نيست
ز غم هم پيش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نيست
بکش هر سان که خواهى چون منى را
که زان تست خسرو، زان من نيست