شماره ٦٦: برقع برافگن، اى پري، حسن بلاانگيز را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
برقع برافگن، اى پري، حسن بلاانگيز را
تا کلک صورت بشکند اين عقل رنگ آميز را
شب خوش نخفتم هيچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنايى با صبا آن زلف عنبربيز را
دانم قياس بخت خود کم رانم از زلف سخن
ليکن تمنا مى کنم فتراک صيد آويز را
بگذشت کار از زيستن، خيز، اى طبيب خيره کش
بيمار مسکين را بگو تا بشکند پرهيز را
پر ملايک هيزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نيايد سوختن خاشاک دودانگيز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ايستادى نيستت
بارى چو بر ما بگذرى آهسته ران شبديز را
شد عشق جانم را بلا، بى غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تيغ تيز را
عيارى ما را رسن دور است ازان کنگر، ولى
اين اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خيز را
بو کز زکوة حسن خودبينى به خسرو يک نظر
اينک شفيع آورده ام اين ديده خونريز را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید