شماره ٣٩: گفتى ز دل برون کن غمهاى بيکران را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
گفتى ز دل برون کن غمهاى بيکران را
تو پيش چشم و آنگه جاى گله زبان را
تا دل ز من ببردى از ناله شب نخفتم
اى دزد، بشنو آخر فرياد پاسبان را
بگذشت از نهايت بى خوابى من، آرى
دشوار صبح باشد شبهاى بيکران را
انديشه جهانى بر جان من نهادى
وانگه به لاغ گويى انديشه نيست جان را
رسواى شهر گشتم از بس که ديده من
دمدم همى تراود خونابه نهان را
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بى تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
داغ غلامى از من هست ار دريغ بارى
از بيع کن مشرف مملوک رايگان را
آن روى نازنين را يکدم به سوى من کن
تا بيشتر نبينم نسرين و ارغوان را
شايد اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که ديده باشد رخساره اى چنان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید