آغاز داستان ويس و رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
نوشته يافتم اندر سمرها
ز گفت راويان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهريارى
به شاهى کامگارى بختيارى
همه شاهان مرو را بنده بودند
ز بهر او به گيتى زنده بودند
به پايه برتر از گردنده گردون
به مال افزونتر از کسرى و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهارى
گه کوشش چو شير مرغزارى
به بزم اندر چو خورشيد درفشان
به رزم از پيل و از شيران سرافشان
شده کيوان ز هفتم چرخ يارش
به کام نيکخواهان کرده کارش
ز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزيرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ايام را پيش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کارى بدى او را متابع
شده ناهيد رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبير او شده تير جهنده
ازين شد امر و نهى او رونده
به مهرش دل نهاده مهر تابان
به کين دشمنان او شتابان
شده رايش به تگ بر ماه گردون
شده همت ز مهر و ماهش افزون
جهان يکسر شده او را مسخر
ز حد باختر تا حد خاور
جهانش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بد و هم بخرد رد
هميشه روزگارش بود نوروز
به هر کارى هميشه بود پيروز
همه ساله به جشن اندر نشستى
چو يکساعت دلش برغم نخستى
هميشه کار او مى بود ساغر
ز شادى فربه از اندوه لاغر
يکى جشن نو آيين کرده بد شاه
که بد درخورد آن ديهيم و آن گاه
نشسته پيشش اندر سرفرازان
به بخت شاه يکسر شاد و نازان
چه خرم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
ز هر شهرى سپهدارى و شاهى
ز هر مرزى پرى رويى و ماهى
گزيده هرچه در ايران بزرگان
از آذربايگان وز رى و گرگان
هميدون از خراسان و کهستان
ز شيراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبيلى
گشسپ ديلمي، شاپور گيلى
چو کشمير يل و چون نامى آذين
چو ويروى دلير و گرد رامين
چو زرد آن رازدار شاه کشور
مرو را هم وزير و هم برادر
نشسته در ميان مهتران شاه
چنان کاندر ميان اختران ماه
سر شاهان گيتى شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه موبد
به سر بر افسر کشورگشايان
به تن بر زيور مهتر خدايان
ز ديدارش دمنده روشنايى
چو خورشيد جهان فر خدايى
به پيش اندر نشسته جنگجويان
ز بالا ايستاده ماهرويان
بزرگان مثل شيران شکارى
بتان چون آهوان مرغزارى
نه آهو مى رميد از ديدن شير
نه شير تند گشت از ديدنش سير
قدح پرباده گردان در ميان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همى باريد گلبرگ از درختان
چو باران درم بر نيکبختان
چو ابرى بسته دود مشک سوزان
به رنگ و بوى زلف دلفروزان
ز يکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکو تر کرده مى نوشين لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روى دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکويى وز پياله
اگرچه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جويباران
ز جام مى همى باريد باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغى و هر راغى و رودى
به گوش آمد دگرگونه سرودى
زمين از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتى پرستاره آسمان بود
ز لاله هرکسى را بر سر افسر
ز باده هريکى را بر کف اخگر
گروهى در نشاط و اسپ تازى
گروهى در سماع و پاى بازى
گروهى مى خوران در بوستانى
گروهى گل چنان در گلستانى
گروهى بر کنار رودبارى
گروهى در ميان لاله زارى
بدانجا رفته هرکس خرمى را
چو ديبا کرده کيمخت زمى را
شهنشه نيز هم رفته بدين کار
به زينتها و زيورهاى شهوار
به پشت زنده پيلى کوه پيکر
گرفته کوه را در زر و گوهر
به گردش زنده پيلان ستوده
به پرخاش و دليرى آزموده
ز بس سيم و ز بس گوهر چو دريا
اگر دريا روان گردد به صحرا
به پيش اندر دونده بادپايان
سم پولادشان پولادسايان
پس پشتش بسى مهد و عمارى
بدو در ماهرويان حصارى
به زير بار تازى استرانش
غمى گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهى گرانتر بود رختش
ز هر کاهى سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بياراست
نماندش ذره اى آنگه که برخاست
همه بخشيده بود و برفشانده
به خورد و داد کام خويش رانده
چنين برخور ز گيتى گر توانى
چنين بخش و چنين کن زندگانى
کجا نه زفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشى راد و دلشاد
بدين سان بود يک هفته شهنشاه
به شادى و به رامش گاه و بيگاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید